اپیزود اول:
کوهی از لباسهای اتو نشده داخل کمد در حال خاک خوردن است و به حول و قوهی الهی قرار است روزی روزگاری اتو شوند.
اپیزود دوم:
آقای خانه: سر راه باید یه سر بریم لباسم رو از خشکشوئی بگیرم.
من: اِه مگه داده بودی خشکشوئی؟ میگذاشتی خودم برات اتو میکردم.
آقای خانه: گفتم شاید وقت نکنی؛ یه پیراهن و یه شلوار دادم برام اتو کنه.
من: وا... چرا وقت نکنم، چیکار داشتم مگه؟! میگفتی برات اتو میکردم دیگه. اصلنش هم فردا این لباسه که دادی خشکشوئی رو نپوشیها... خودم صبح اول وقت یه دست لباس برات اتو میکنم.
اپیزود سوم:
صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی که جا تر است و بچه نیست! آقای خانه بی سر و صدا لباسهای خشکشوئی را پوشیده و رفته است سر کار. خوب، اقلاً دو سه روزی همین لباسها را میپوشد؛ پس امروز هم اتو کردن لباسها ضروری نیست؛ یوهّوووووووو... رفت تا یکی دو روز دیگه...
اپیزود چهارم:
آقای خانه از سر کار برمیگردد و کمی بعد برای رفتن به جایی حاضر میشویم.
آقای خانه: خانمی، لباسه رو اتو کردی؟
من: مگه لباسی که از خشکشوئی گرفتی رو نپوشیدی؟
آقای خانه: نه دیگه، گفتی نپوشمش...
من: پس امروز چی پوشیدی؟![](https://webcf.waybackmachine.org/web/20200106031717im_/http://blogfa.com/images/smileys/40.gif)
آقای خانه: همون لباس کثیفه رو
من:![](https://webcf.waybackmachine.org/web/20200106031717im_/http://blogfa.com/images/smileys/07.gif)
![](https://webcf.waybackmachine.org/web/20200106031717im_/http://blogfa.com/images/smileys/07.gif)
![](https://webcf.waybackmachine.org/web/20200106031717im_/http://blogfa.com/images/smileys/07.gif)
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۲ساعت 3:14 توسط دورهگرد
|
حساس شدهام به دکترهایی که روی تابلوی مطبشان نوشتهاند: داخلی- پوست- اطفال
+ نوشته شده در جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲ساعت 7:37 توسط دورهگرد
|
همسایهی پایین ما یه خانم جوانه که با پسر بیست و چند سالهاش زندگی میکنه و هر دو کارمند شهرداری هستن و به قول خودش حضور توی اجتماع، ازش یه گرگ بارون دیده ساخته.
یکی از همسایهها بنایی داره و کارش رو از هفت صبح شروع کرده. خانم جوان، برای اعتراض اومده دم درشون و بین حرفهاش میگه: "به خاطر سر و صدای شما، از صبح تا حالا اخلاقم مثل سگ شده"
پسرک (با صدای بلند): هاپ هاپ هاپ
من (در حالی که به شدت هول شدهام، و دستم را میگذارم جلوی دهانش): ![](https://webcf.waybackmachine.org/web/20200106031717im_/http://blogfa.com/images/smileys/10.gif)
آقای خانه: راست میگه دیگه ![](https://webcf.waybackmachine.org/web/20200106031717im_/http://blogfa.com/images/smileys/03.gif)
+ نوشته شده در یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲ساعت 16:14 توسط دورهگرد
|
عاشق این جملهام: شام امشب، یه غذای جدیده!
در همین راستا، چندی پیش، کوفته تبریزیهای عزیزم حین قُل زدن متلاشی شدند. بدانید و آگاه باشید که ما از شکستهایمان نمیهراسیم؛ و به زودی خبرهای موفقیت آمیزی از طبخ کوفتهی تبرزی به سمع که نه، فقط به نظرتان خواهد رسید.
+ نوشته شده در جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲ساعت 23:5 توسط دورهگرد
|
فکر کن، برونگرا باشی و از شدت انباشتگی حقایق و اطلاعات در شرف انفجار، اما دریغ از یه دونه، فقط یه دونه آدم که بتونی بهش بگی مخزن الاسرار. اینه حال این روزهای من...
در راستای مذمت جمیع اقوام و دوستان و آشنایان، به حضور مبارکتان عارضم که در رازداری، احدالناسی به گرد پای من نمیرسد. یعنی مادر نزاییده... همین چند روز پیش دو نفر از رفقای فابریک قدیمی، بعد از نود و بوقی قدم رنجه فرمودن و منزل ما را به حضور انورشون منور فرمودن. بنده در محفل انس با ایشان، بر اثر پدیدهی شوم جوزدگی، در یک حرکت خودجوش، بخش مهمی از اسرار خصوصی یک رفیق فابریک دیگرم را عینهو آب خوردن برملا کردم. سنگ بر من...
آبروی دوستم، منم منمِ خودم، اون اظهار فضلها و دبدبهها و کبکبهها، شاشیدم روی همهاش؛ رفت که رفت. آب بیاورید، آب...
پ.ن: سالها مطالعه، ساعتها تفکر، همکلامی با آدمهای وارسته، بحث و حرف و تبادل نظر، توکل و توسل، قول، قرار، تمرین، سعی، خطا... درست نشد که نشد. نا امید نمیشوم که نمیشوم... کاش برای آبهای رفته راه برگشت میگذاشتند.
+ نوشته شده در جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۲ساعت 8:32 توسط دورهگرد
|
لباس پلوخوری شنیدین؟ دیشب داشتم به کفش پلوخوری فکر میکردم. یعنی کفش مخصوص پلوخوری! بعضی وقتها چهقدر بینوائیم...
+ نوشته شده در جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ساعت 3:5 توسط دورهگرد
|
برای تعویض پوشک با پسرک راهی توالت میشوی. شعر میخوانی، قربان صدقهاش میروی، مراقبی که به مسواکها دست نزند و ظرف صابون را با لگد شوت نکند. خوش و خرم میگذاریاش روی زیرانداز تعویض و میبینی که فراموش کردهای پوشک بیاوری. پارچه را میپیچی دور پایش و با خودت میگویی سریع میآورم، هیچی نمیشود. فاصلهی دو متری را تقریباً میدوی. نیم نگاهی میاندازی؛ با چند تکان کوچک، پارچه را کنار زده. نه، طوری نمیشود؛ الان میرسم. در کشو را باز میکنی. دست میبری سمت پوشک که میشنوی: فیش... ای بابا توهم زدهام. سرت را میچرخانی. اوه، خدای من، فواره را ببین! نامرد صاف میریزد روی فرش. دریغ از یک قطره که بیفتد روی زیر اندازش. عیبی ندارد؛ بچه است دیگر... یک زیر انداز دیگر را کمی آن طرفتر پهن میکنی و پوشک را میگذاری کنارش. مبهوت میشوی: دارد روی زیراندازش پیپی میکند. عیبی ندارد؛ بچه است دیگر... با دماغ سوخته پارچهی جدید را میاندازی روی دوشت و پسرک را برای آبکشی مجدد بلند میکنی. موقع خشک کردن پاهایش، حواست پرت میشود و سر زانویت را میگذاری روی جیش. فکر میکنی: پسرک که کار خودش را کرد، بگذار تا همه جا نجس نشده، یک روزنامه بگذارم روی این جای جیشی تا حواسم باشد رویش پا نگذارم. پسرک را رها میکنی و در کمد را باز میکنی تا روزنامه برداری. ظرف سرامیکی بزرگ از آن بالا صاف میافتد روی پایت و چند تکه میشود. خون فواره میزند. تو همیشه از دیدن اینجور صحنهها از حال میروی. به خودت میگویی نه، هیچی نیست، هیچی نیست. سریع روزنامه را میگذاری زیر پایت تا زمین خونی نشود. پسرک سرش را به طرف صدا چرخانده و با وحشت زل زده است توی تخم چشمهایت. لبخند میزنی و چند تا شکلک در میآوری. خیالش راحت میشود و سرش را برمیگرداند. با روزنامه خودت را میرسانی به حمام. چیزی نیست؛ الان آب سرد میگیرم، بند میآید. زیر آب سرد هم چشمه دست از جوشیدن برنمیدارد. کف حمام پر میشود از آب قرمز. بی فایده است. شیر آب را میبندی. چیزی نیست؛ تا چند دقیقهی دیگر بند میآید. روزنامه را زیر پایت میگیری و از حمام میزنی بیرون. تلفن زنگ میخورد. کشان کشان خودت را میرسانی. بین راه یک قطره خون از کنار روزنامه سُر میخورد؛ تا به خودت بیایی افتاده است روی لبهی فرش. یک نجاست دیگر. عیبی ندارد؛ این هم روی بقیه. آقای خانه همیشه حلالزاده است؛ ماجرا را با سانسور تعریف میکنی و میگویی که یک خراش کوچک است.
خدا خدا میکنی که شکستگی در کار نباشد. بالاخره با بدبختی و فلاکت یک جوری پوشک پسرک را میبندی و خلاص. کف حمام و دمپاییاش خونِ خالی است؛ پارچه و زیر انداز گَهای و تکههای ظرف شکسته روی زمین ولو است و تو تکان بخوری، چشمه حوشیده است. گوشی تلفن را برمیداری و ماجرا را برای خواهری تعریف میکنی و میخواهی طوری که مامان و بابا شک نکنند، به دادت برسد. سریع خودش را میرساند؛ همیشه همینطوری آچار فرانسه است. تمام نگرانیات از شکستگی احتمالی است که خواهری میگوید این زخم عمیق است و الا و بلا بخیه میخواهد. تو فوبیای آمپول بیحسی داری و میگویی: بخیه که عمراً؛ اما شاید یک عکس رادیولوژی بیندازم. با آقای خانه تماس میگیری که اگر میتواند کمی زودتر بیاید تا یک عکس یادگاری بیندازید. دفترچهی بیمهات را برمیداری و برای اطمینان به تاریخش نگاه میکنی: اعتبار ندارد. این قمر در عقرب که میگویند باید خودِ امروز باشد. پارچه و زیرانداز گَهای هنوز روی زمین است. از خواهری میخواهی که همینطوری بگذاردش توی حمام. خواهری و پسرک را میرسانید به خانهی پدری و با آقای خانه راهی بیمارستان میشوید. تمام راه را چهار چنگولی مینشینی روی اعصاب آقای خانه که از آمپول بیحسی میترسی و بمیری هم بخیه نمیکنی. آنفدر جفنگ میبافی تا دو دستی تسلیم شود و قول شرف بدهد که زیر بار بخیه نخواهد رفت.
در بیمارستان خانم دکتر میگوید بنشینی روی تخت تا زخم را ببیند. یکی از آقایان خدمات نشسته است روبروی تخت و دارد برّ و بر نگاه میکند. برای نشستن روی تخت، به شیوهی زنانه (انداختن طرف مقابل توی رودربایستی) کمی مکث میکنی که یارو بفهمد معذبی و بلند شود برود پی کارش. نخیر؛ طرف اصلاً توی باغ نیست و با وقاحت زل زده است توی چشمهایت. انگار میگوید زود باش دیگر، در بیاور! (جوراب را میگویم) آهسته به آقای خانه میگویی: این یارو مهندس ناظر است؟ آقای خانه پرده را میکشد و مشکل به همین راحتی حل میشود. چرا کشیدن پرده به فکر خودم نرسیده بود؟ بدم میآید از این زنهایی که صدایشان را برای شوهرشان نازک میکنند، یعنی که ببین من چهقدر پاک و نجیبم! با فلاکت جورابت را در میآوری. خانم دکتر میآید: چیزی نیست؛ یک بخیه بیشتر نمیخواهد؛ برای اطمینان یک عکس هم بیندازید. فوراً دست به کار میشوی و در گوش آقای خانه میخوانی: به خاطر یک بخیه آمپول بیحسی بزنم؟ دیوانهام؟! ولش کن بابا... هنوز در صورتش تردید میبینی؛ وقتش رسیده که ضربهی نهایی را وارد کنی: اینها بابت این چیزها پورسانت میگیرند؛ از خدایشان است بدوزند (خدایا من را ببخش؛ من مجبورم، میفهمی؟!)
آقای خانه: نه، از بخیه میترسد.
دکتر: نگرانی ندارد که... بیحس میکنم.
آقای خانه: از همان آمپول بیحسیاش میترسد.
دکتر با نگاه عاقل اندر سفیه: باشد ولی باید امضا بدهید که به خواست خودتان بخیه نکردهاید. حالا اول بروید رادیولوژی تا تکلیف شکستگی روشن شود؛ بعد اگر بخیه نخواستید، امضا بدهید.
از خانم پرستار میخواهی که یک گازی، پنبهای چیزی بدهد که بتوانی جورابت را بپوشی. میگوید: لازم نیست جوراب بپوشی؛ همینطوری برو. از این تحمیل عقیدهاش حرصت میگیرد و با عصبانیت میگویی: نه، میخواهم بپوشم. شَتَلَق پرده را میزند کنار و روی یک تکه گاز کمی بتادین میریزد و میگذاردش روی پایت و موقع چسب زدن محکم رویش را فشار میدهد. از درد چند ثانیه طول میکشد تا نفست سر جایش بیاید. مرد روبهرویی با نیشخند نگاهت میکند. انگار میخواهد بگوید: دیدی، دیدی بالاخره دیدمت؟!
خوشبختانه شکستگی در کار نیست و تو میتوانی دست به کار شوی: زخم شمشیر که نیست؛ شلوغش کرده است. خوب میشود دیگر. امضا کنیم. باشد؟!
کینهی خانم پرستار در دلت مانده است. فکر میکنی که بین پوشیدن جوراب و کنار زدن پرده و فشار محکم روی زخم، ارتباط تنگاتنگی وجود داشته است. رضایت آقای خانه را که میگیری، آرام و با احترام به خانم پرستار میگویی که وقتی مریض پرده را میکشد، شما نباید آن را کنار بزنید. با بیتفاوتی میگوید: من که جلویت را نگرفته بودم؛ میخواستی دوباره بکشی... حوصلهی اینکه بنشینی و برایش توضیح بدهی که با آن فشاری که تو روی پای زخم و ضربدیدهی من آوردی، کلی طول کشید تا توانستم نفس بکشم، چه برسد به پرده! آقای خانه آنجا پشت حرفت را میگیرد و به آرامی توضیح میدهد که به هر حال وقتی میبینید مریضتان مقید است بایستی مراعاتش را بکنید (اما بعداً به خودت میگوید که این دست اعتراضها بیفایده است و اگر طرف مقابل آدم سلیطهای باشد و صدایش را بلند کند، یا باید لال شوی و حرفت را پس بگیری و یا مثل خودش لات بازی در بیاوری و در هر دو حالت متضرر میشوی)
خلاصه اینکه بدون بخیه و مرادِ دل در دست و پیروز به خانه میروید و تا چند روز با هر حرکت کوچک، چشمه میجوشد و خون میزند بیرون و همینطور با فلاکت روزگار میگذرانی. آقای خانه هم روزی هزار بار پشیمان میشود که چرا به بخیه زدن وادارت نکرده است!
پ.ن:این ماجرا مربوط است به حدود چهار ماه قبل. دوست داشتم مکتوبش کنم اما فرصت نمیشد. حالا دیگر خوب شدهام؛ اما یک خط قرمز کوچک روی پای راستم به یادگار مانده است.
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۱ساعت 2:25 توسط دورهگرد
|
از کشفیات اخیرم این است که بسیاری از خانمهایی که قبلا بچه بزرگ کردهاند یا الان دارند بزرگ میکنند، بسیار مایلند خودشان را ریز ریز کنند تا قشنگ حالیات بشود که مادر بیکفایتی هستی. یعنی همهی سعیشان را میکنند تا مبادا از کوشش خاصی دریغ کرده باشند.
حوصله ندارم بنشینم و برای تکتکشان توضیح بدهم که مرجع حرفهای شما خاله خانباجیهایتان است؛ ولی من در مورد همهی اینهایی که میگویید تحقیق کردهام، کتاب خواندهام و با بهترین متخصصین مشورت کردهام. یعنی اصلاً در وجود خودم نمیبینم که بتوانم حالیشان بکنم. به هر شکل محترمانهای که توضیح بدهی، آخرش با یک جملهی "بابا ول کن، این دکترها همهشان چرت و پرت میگویند" یا "وای چقدر حساسی" گند میزنند به سرتاپای خودت و علم و تحقیق و دکتر و همه چیز.
این روزها کارم شده است لبخند زدن، سکوت کردن و نشنیده گرفتن. مثل یک بازی. راستش را بخواهید فکر میکنم که اغلب مادرهای ایرانی (مادرهای غیر ایرانی را ندیدهام) از قدیم الایام آنقدر توسط زنهای دور و برشان تحقیر شدهاند که یک جورهایی عقدهای شدهاند. یعنی تا چشمشان به مادر بچهدار میافتد، دلشان میخواهد مادریاش را به چالش بکشند تا مرهمی بشود برای کهنه زخمهای خودشان.
به قول یکی از دوستان، یکی از خصوصیات بد ما ایرانیها این است که خیلی راحت به خودمان اجازه میدهیم انگشتمان را در فلان هر کسی فرو کنیم. تازگیها کلی پیشرفت کردهایم و به دانشگاه رفتهایم و روشنفکر شدهایم و سعی میکنیم برای حریم خصوصی مردم ارزش قائل شویم. ولی هنوز یاد نگرفتهایم که به شیوهی بچهداری و روش تربیتیای که یک پدر و مادر برای فرزندشان اتخاذ کردهاند هم احترام بگذاریم. حریم بچهداری بازِ باز است؛ و همه، حتی مجردها و آنهایی که اصلاً بچه ندارند هم به خودشان اجازهی مداخله میدهند. از حالا میدانم کمی که پسرم بزرگتر شود، همین آدمهای کمسواد میخواهند بشوند روانشناس کودک و برایم از شیوههای صحیح تربیت فرزند بگویند.
من که این موضوع را از نزدیک تجربه کردهام، و شمایی که مایلید سطح فرهنگ و شعورتان را ارتقا دهید، بیاییم تمرین کنیم که در زندگی دیگران سرک نکشیم و تا تقاضای راهنمایی نشده، مشاوره ندهیم.
+ نوشته شده در یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۱ساعت 4:0 توسط دورهگرد
|
چند روزی میشود که ویار نوشتن امانم را بریده است. حرفهایم قلنبهی قلنبهاند. یاران گرمابه و گلستان همهگی باخبرند؛ این مطلب را برای ثبت در وبلاگ دوست داشتنیام و البته معدود دوستان و خوانندگان قدیمی اینجا مینویسم؛ البته که با پوزش و افسوس فراوان بابت تأخیر طولانی.
بیش از دو سال است که با شریک زندگیام یکی شدهام و چند ماهی است که خداوند زیباترین هدیهی هستی را به ما بخشیده است. پسرک تمام وجودم را از احساس بینظیر مادر بودن سرشار کردهاست.
خیلی تغییر کردهام، خیلی زیاد. تجربیات جدیدم آنقدر زیادند که میتوانم ادعا کنم مرا به آدم دیگری تبدیل کردهاند. خوشبختانه جز چند مورد قابل جبران، از مابقی تغییرات راضیام. بیمقدمه دوست دارم بعضی از این چند مورد قابل جبران را توضیح دهم:
۱. صد حیف از رشتهی مورد علاقهام که چند سالی است نیمهکاره رهایش کردهام. خدا بخواهد، مایلم در اولین فرصت تحصیلاتم را ادامه دهم. شاید به این زودیها نشود؛ ولی دوست دارم و سعی خواهم کرد که بالاخره بشود.
۲. خرید جهیزیه آدم را خاله زنک میکند. [بماند که بعضیها از قبل از ازدواج هم همینطوری عمهقزی هستند و آدم فکر میکند اینها آفریده شدهاند تا فضول زندگی مردم باشند] قبلاً هرجا میرفتیم من نمیفهمیدم، یعنی اصلاً توجه نمیکردم که مثلاً سفره و ظرف و لیوان و پرده و غیرهشان چه شکلی بود، یا کجایی بود. برای مدتی انگار که دنیای جدیدی دیده باشم، به زندگی مردم با دقت بیشتری نگاه میکردم. این رفتار، مشمئز کننده است؛ حال آدم را به هم میزند؛ فهم و درک و شخصیت انسان را زیر سؤال میبرد. به نظر ساده است؛ اما من خیلی با خودم کلنجار رفتم، خیلی دست و پا زدم تا دورش کنم. دروغ است که بگویم حالا مثل روز اول شدهام؛ اما خوب به شرط تلاش فراوان، زلزلهی قابل کنترلی است!
3. طی این مدت از آشنایی با عقاید چند دخترخانم جوان، که اتفاقاَ همهگی هم دخترهای خیلی خوبی هستند، چنان برق سه فازی مرا گرفته است که مپرس! آدمهایی که کلی از وقتشان در بازار و مراکز خرید صرف میشود و ترجیح میدهند همسر آیندهشان به جای داشتن سواد، آنقدر پول داشته باشد که بتواند برایشان خانهی چندصد متری در فلان خیابان و جواهرات گران قیمت بخرد. از معیارشان برای شعور و شخصیت که میپرسی، میگویند: «خوب بالاخره آدم خود طرف را هم میبیند و از قیافهاش میفهمد که سر و تیپش جواد(!) است یا نه دیگر!» معیارشان برای ازدواج، پول است و خوش تیپی و خوشگلی! فکر میکنی اگر بخواهی برایشان از کمالات انسانی و ایمان و اخلاق و علم و درک و شعور و این چیزها بگویی، هیچ کدام زبان هم را نخواهید فهمید. تفهیم نمیشوند که در مرتبهی اول، داشتههای درونی همسرشان باید مایهی افتخارشان باشد و ثروت و زیبایی و ... نه اینکه مهم نباشد، ولی در جایگاه بعدی قرار دارد. فکر میکردم چنین طرز فکری اقلاً دیگر در شهرهای بزرگ وجود نداشته باشد. گاهی برای این مغزهای کوچک نخودی، هم خیلی متأسف میشوم، هم خیلی متحیر! خدا خودش عاقبت همهی ما را ختم به خیر کند.
+ نوشته شده در سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۱ساعت 3:14 توسط دورهگرد
|
دلگیر میشوم از آدمهایی که واسطه میسازند، تا سرک بکشند در زندگی شخصی و خصوصیات، بی آنکه ارتباطی با آنها داشته باشد.
کاش برایم بگویی، واقعاً چه میرسد تو را ...
* آیه ۱۲ سوره حجرات
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۰ساعت 22:38 توسط دورهگرد
|