پایان نامه
هر طور که فکرش را می کنم می بینم حتی اگر بشود واقعیت را انکار کرد اما نمی شود آدم، طوری به خودش دروغ بگوید که باورش بشود. یعنی فرضاً باورش هم بشود، واقعیت بالاخره یک روزی و یک جایی یقه ی آدم را جر می دهد.
این مقدمه ی مسخره را برای این نوشتم که بگویم در حال حاضر، واقعیت، تمام شدن عمر این وبلاگ محترم است و این چند ماه هم هر کاری توانستم انجام دادم که به ادامه اش امیدوار باشم، اما باز هم نشد.
بعضی ها می گویند ارزش آدم ها به ارزش دوستانشان است. و من به لطف اطرافیانم خیلی خوش به حالم است.
یک روز که دلم گرفته بود به دیاکو گفتم اگر به غزل نرسم وبلاگم را تعطیل می کنم. دیاکو گفت اگر رسیدی تعطیلش کن. حالا هم که رسیدم باورم نمی شود! و از آن جایی که معمولاً چیزی باورم نمی شود، شرط باورپذیر بودن را قلم می گیرم.
این وبلاگ بیش تر از هر چیزی، روند پوست انداختنِ این چهار سال بود. و رسیدن به لحظه ای که بتوان بدون ترس به اشتباهات اعتراف کرد.
این جا، کودکانه، شاد و گاه مأیوس، از هر چیزی که به قلمِ معیوبم می رسید حرف زدم. از عشق، غزل، آزادی و عدالت. و اگر هیچ کدامشان خواندنی نبودند، گناه، نتوانستن بود، نه نخواستن.
خیلی دوست داشتم پست آخر را در شهر باران می نوشتم. اما خب نشد.
دلم برای همه ی آدم های این جا تنگ می شود. و همه شان را تا همیشه دوست خواهم داشت.
یادم نمی آید در این چهار سال نصیحتی کرده باشم. اما فکر می کنم کمی اگر بیش تر از این هم را دوست داشته باشیم دنیا جای بهتری می شود.
خط آخر سخت تر از آن چیزی است که فکر می کردم. نمی دانم جز من چند نفر دیگر برای وبلاگشان بغض می کنند.
خب. همین. تمام شد. خداحافظ همه باشد.