ديو!

سپتامبر 30, 2008 by آتبين

تصور كن نشسته‌ايد در مورد آينده حرف مي‌زنيد. نقشه مي‌كشيد براي اينكه چه كارها مي‌توان كرد و چه چيزها مي‌توان داشت؛ چه مشكلاتي مي‌توان حل كرد و خلاصه چه راهي مي‌توان رفت تا به برسيد به سرزمين آرزوهايتان. بماند كه تا همين جا چقدر راه آمده‌ايد و چه فراز و نشيب‌ها گذرانده‌ايد. نشسته‌اي چشم دوخته‌اي در چشمشانش كه از شوق برق مي‌زنند، ناگهان ديوي ظاهر مي‌شود و مي‌خواهد بداند “چه نسبتي با هم داريد”! اهريمن را ببين مي‌خواهد ما را به بهشت ببرد!

خواستم در اين مورد بيشتر بنويسم، ولي واقعا ارزشش را ندارد. ياد شعري از ملك‌الشعراي بهار مي‌افتم كه در مورد جهنم است. هر چند به احتمال زياد انگيزه اصلي شعر چيز ديگر بوده است، بي‌ربط به اين قضاياي امر به معروف و نهي از منكر هم نيست:

ترسم من از جهنم و آتش فشان او

وان مالک عذاب و عمود گران او

آن اژدهای او که دمش هست صد ذراع

وان آدمی که رفته میان دهان او

آن کرکسی که هست تنش همچو کوه قاف

بر شاخه درخت جحیم آشیان او

آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر

وان مار هشت پا و نهنگ کلان او

آن آتشین درخت کز آتش دمیده است

وان میوه های چون سر اهریمنان او

وان کاسه شراب حمیمی که هر که خورد

از ناف مشتعل شودش تا زبان او

آن گرز آتشین که فرود آید از هوا

بر مغز شخص عاصی و بر استخوان او

آن چاه ویل در طبقه هفتمین که هست

تابوت دشمنان علی در میان او

آن عقربی که خلق گریزند سوی مار

از زخم نیش پرخطر جان ستان او

جان می دهد خدا به گنهکار هر دمی

تا هر دمی ازو بستانند جان او

از مو ضعیفتر بود از تیغ تیزتر

آن پل که داده اند به دوزخ نشان او

جز چند تن ز ما علما جمله کاینات

هستند غرق لجه آتش فشان او

جز شیعه هر که هست به عالم خداپرست

در دوزخ است روز قیامت مکان او

وز شیعه نیز هر که فکل بست و شیک شد

سوزد به نار هیکل چون پرنیان او

وانکس که با عمامه سر موی سر گذاشت

مندیل اوست سوی درک ریسمان او

وانکس که کرد کار ادارات دولتی

سوزد به پشت میز جهنم روان او

وانکس که شد وکیل و ز مشروطه حرف زد

دوزخ بود به روز جزا پارلمان او

وانکس که روزنامه نویس است و چیزفهم

آتش فتد به دفتر و کلک و بنان او

وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی

سوزد به حشر جان و تن ناتوان او

وان تاجری که رد مظالم به ما نداد

مسکن کند به قعر سقر کاروان او

وان کاسب فضول که پالان او کج است

فردا کشند سوی جهنم عنان او

مشکل به جز من و تو به روز جزا کسی

زان گود آتشین بجهد مادیان او

تنها برای ما و تو یزدان درست کرد

خلد برین و آن چمن بیکران او

موقوفه بهشت برین را به نام ما

بنموده وقف واقف جنت مکان او

آن باغهای پرگل و انهار پرشراب

وان قصرهای عالی و آب روان او

آن خانه های خلوت و غلمان و حور عین

وان قابهای پر ز پلوزعفران او

القصه کار دنیی و عقبی به کام ماست

بدبخت آنکه خوب نشد امتحان او

فردا من و جناب تو و جوی انگبین

وان کوثری که جفت زنم در میان او

باشد یقین ما که به دوزخ رود بهار

زیرا به حق ما و تو بد شد گمان او